کودک، کبوتر، زیتون ...
کودک، کبوتر، زیتون ...
در شهر خاکستری کبوتر بدون کودک تنهای تنها بود.
هر روز صبح روی شاخه ی زیتون سرود عشق را برای کودک زمزمه می کرد
و هر روز صبح کودک با نغمه ی کبوتر مشت های گره کرده اش را بر چشمان منتظراش می مالید تا زود تر تصویر کبوتر را به کابوس های تاریک شب بدل کند.
یک روز اما نه، ...
...
کودک نه، کبوتر هم در خواب بود ...
کسی آمد ...
درخت زیتون، نه ... خانه، نه ... آسمان هم سیاه و سفید شد.
کبوتر ساکت بود.
کودک چشمانش را بست.
تیغ چنگال ابلیس غنچه را ...
کبوتر پرید.
...
کبوتر دیگر نه بر شاخ هیچ زیتونی لانه کرد و نه هیچ شعری زمزمه. ...
کبوتر تنهای تنها شده بود، تنهای تنها ...
تقدیم به فاطمه ی شهید عشق، برای شهادت فاطمه ای که آخرین مظلومه ی معصومه شد، زیبا ترین غنچه ای که پیراهن ماه رنگ و پاهای مروارید رنگ اش آخرین تصویر کبوتر از کودکی اش بود: شهید فاطمه مغلاج
دیگه سر نمیزنی؟