دیوار نوشته روی بیت
دیوار نوشته روی بیت
امام زین العابدین علیه السلام:
کان عمنا العباس نافذ البصیرة... رحم الله عمی العباس.
شاید سخت ترین روضه برایم همیشه روضه ی حضرت عباس بود. روضه ی مقتل حتی برایم این اندازه جانسوز نیست که روضه ی علمدار. یعنی از همان جا که سرو قامت علمدار از فراز اسب زمین می افتد، همه غم های عالم می نشیند در صدای روضه خوان. سنگینی روضه ی مقتل شانه های کروبیان را خم میکند اما روضه ی علمدار تجسم غم واندوه است روی زمین. روضه ی عباس یکنوا نیست؛ فراز دارد، فرود دارد. اصلا تا آن هنگام که روضه خوان تنها روضه عباس می خواند، همه شعر حماسی است اما روضه که به أدرک أخا می رسد صدای شکستن پشت یک امام گوش همه اهل زمین و آسمان را پر می کند. این صدا اگر نبود شاید چون روضه خوان صدایش را به «سقای حرم سید و سالار نیامد. علمدار نیامد. علمدار نیامد.» کش می داد می توانستی صدای گریه همه بچه ها را از حرم بشنوی اما این صدا چنان سنگین است که صدای العطش بچه ها را خودشان هم دیگر نمی شنوند تو گویی همه جا از بانگ مهیب صدا یکباره در سکوت حاصل از گنگی سامعه بشر فرو می رود. روضه که به اینجا می رسد تعجب نکن اگر مستمع بعد از ۱۴۰۰ سال عباس را التماس کند که: بلند شو علمدار. بلند شو ببین حسین تنهاست. ... همین حسین تنهاست همه ی واژه ی غم و ترجمه و تفسیر اوست. همین حسین تنهاست و هل من ناصری که پاسخی ندارد هزار بار از روضه ی مقتل غم انگیز تر و جان گداز تراست. اصلا همه واژه های غم انگیز از همین مردم ولی نشناس آغاز و تکرار و تکرار و تکرار شد. هزار سال بیش تر است که این واژه ها مستمع را پیر و فسرده می کنند. سقای حرم، سید و سالار نیامد ...
این روز ها خیلی سخت و تلخ گذشتند؛ نه به خاطر وفات یار صمیمی نظام، حضرت آیت الله مهدوی کنی که روضه های او همه شعر حماسی بود و زندگی و مردن اش آرزوی هر چون منی و مگر اصلا می توان از این زیبا تر زندگی کرد و عروج نمود. همه ی سنگینی این روز ها از آن روی بود که یکی از علمداران بصیر آقا می رفت از این شکنجه گاه دنیا و تنها می گذاشت یاران دیرین خود را. همه ی اشک چشمان ما از ترس خم شدن قامت امامی بود که علمداری عزیز و یاری سترگ از دست می داد و چه عجیب که ذکر بانوی صبر، سالار کربلا پس از اباعبدالله، آرامش یاران پس از دعای باران بود.
برای ما شیرین تر این بود که هزاران چون من همه عمرمان فدای یک لحظه زندگی بیش تر علمدار اماممان می گشت و ای کاش ما از سابقونی بودیم که در سال آزمون امام هشتم از همسایگان خویش فداییان و پیشمرگان علمدار امام شدند. همان سالی که شمسی و قمری همه لاف عشق مولای خراسان می زدند و عده ای شمشیر به قتل یاران خراسانی امام شمشیر از غلاف بیرون کشیده بودند. خوشا به حال آنان که برای در آغوش کشیدن شمشیر ها از یکدیگر سبقت جستند و نگذاشتند کار حتی به علمداران و ریش سپیدان این قبیله بکشد. خوشا به حال غلام کبیری ها و ستاری ها و همه آن هایی که حتی حرمت نامشان را نیز نخواستند بر این برگه ی نا محرم بشکنیم و در طریق عشق بازی خرقه ی گمنامی به جای کفن و تابوت شهید بر پیکر شرحه شرحه شان نشاندند. مقصود گم نشود. ...
مقصود گم نشود مولای عشق که مقصد ما جز مقصود شما نیست و اگر علمدار نیستیم برای شما، لااقل دوست داشتیم برای تسلای قلب داغدار شما بیاییم و بگوییم آن مقدار فدایی دارید که پس از این هیچ گاه برای شکستن تحریم آب علمدارانتان را راهی سپاه دشمن نکنید. سرتان سلامت عمرتان دراز. همیشه شما دعا می کنید ما آمین می گوییم این بار ما دعا می کنیم شما آمین بگویید:
یارب به خدائی خدائیت وانگه به کمال پادشائیت
از عمر من آنچه هست بر جای بستان و به عمر لیلی افزای
پی نوشت: این نوشته درواقع دل نوشته نبود، دیوار نوشته من روی دیوار بیت بود. خواستم بنویسم آقاجان ما آمدیم برای تسلیت گفتن ولی راهمان ندادند؛ مثل خیلی های دیگر که از ساعت ۳ (به نقل از خانمی که هنوز منتظر بود بلکه راهش بدهند) تا ساعت ۴:30 (به نقل از خودم) و احتمالا بعد تر می آمدند و پشت درب می ماندند. گلایه و کنایه نمی نویسم آقا جان فقط خواستم بگویم اگر نبودیم چون راهمان ندادند بی معرفت نبودیم.