تبعید
تبعید
حکایت ما و حرم امام رضا حکایت امام و مأموم نیست؛ ما پیرو آقا نبودیم که به ما بگویند سرباز، سربار آقا بودیم و آقا امیرمان نبودند همسایه مان بودند. همسایه ای که وقتی توپ شیطنت ما شیشه خانه دلشان را می شکست، توپمان را پنچر نمی کردند. دلمان را نمی شکستند. سرمان فریاد نمی زدند که: چرا چنین می کنی بچه جان!؟ از خانه شان می آمدند بیرون. دست نوازش می کشیدند به سرمان و با صدایی که بوی بهشت در هوا می پراکند می گفتند: پسرم! طوری ات که نشد؟ نترسیدی که؟ حالت خوب است؟ ... گریه که ندارد. ... اصلا نمی خواهد هیچ چیز بگویی؛ معلوم است حواست نبود وگرنه اهل شیطنت که نیستی. ... ایرادی ندارد، می شناسیم ات؛ از گل بچه های همسایه هستی. خدا حفظ ات کند. بیا پسرم این هم یک توپ زیبای دیگر. فقط احتیاط ات را بیش کن دوباره به یک عمل نا بهنگام شیشه ی دل کسی را نشکنی. ما اما حسابمان از بقیه جداست؛ عادت داریم هر روز یا به تیر کین اشقیا یا به سنگ جهل اصدقا شکسته های دلمان را پیش خدا ببریم. اصلا پیش خدا حساب دفتری داریم. شما ها را مادرمان نسیه خریده است؛ ما نقد نکنیم طلب خدا را، عدالتِ امامتمان زیر سوال می رود. دوباره هم اگر شیشه های این خانه را شکستی بیا پیش خودمان. نبادا فرار کنی. ما از دیدار شما خوشحال می شویم حتی وقتی برای شکستن دلمان عزم منزلمان را می کنید.
راست می گفت. بهتر بگویم جز راست نمی گفت. می دانست از بچه های شرور محله ایم اما به رویمان نمی آورد. جز راست نمی گفت اما هر راست را هم نه می گفت نه می گذاشت بگوییم. می دانستیم بعد از رفتن ما برایمان گریه می کند ولی به روی پر روی خودمان نمی آوردیم. به روی خودمان نمی آوردیم چون دوست داشتیم برویم رو برویش بنشینیم. چون پسرم گفتن اش را دوست داشتیم. چون مادرمان همیشه نصیحتمان می کرد که به خانه این آقا برویم. می گفت وقتی برایتان دعا کند، دعایش ردخور ندارد. حتما می گیرد. وگرنه زمین خدا که قحط نبود. شیطنت هم که مشهد و غیر مشهد نمی شناخت همه جا می شد شلوغ کاری کرد.
اینطوری بود که حرم کم کم خانه همسایه مهربان ما نبود که خانه خودمان بود. ما در حرم زندگی کردیم. دویدیم. بازی کردیم. شلوغ کردیم و کم کم قد کشیدیم. ...
بچه ای که در آغوش مادرش می خوابد؛ تا آن هنگام که شیرینی خواب چشمان مست اش را از صورت مادرش بگیرد چشم در چشمان مادر دارد، چون در اتاقی تنها و تاریک از خواب بیدار می شود یکباره وحشت تمام وجوداش را سراپا ترس از تنهایی می کند. کودک تصور می کند مادرش را گم کرده است پس عجیب نیست اگر از منتهای دل کوچک اش شیون و گریه سر بدهد. مادرش اما از صدای تپش قلب اش می فهمد که کودک اش برخاسته است. صدا را که می شنود سراسیمه خودش را به کودک دلبندش می رساند او را به آغوش می گیرد و زیر گوش های کوچک دلبند اش لب غنچه می کند که نترس مادرجان. من اینجام و عجب آرامشی موج می زند در این دو کلمه: من اینجام. حکایت ما حکایت همان بچه ای است که در آغوش مهربان حرم خوابمان برده بود ناگهان بیدار شدیم نظر افکندیم و نظاره کردیم که در میانه یک شهر تاریک، تنهای تنهاییم.
هیچ وقت نفهمیدم مردم برای چه در حرم عکس می گیرند. ضریح که جای خود دارد اما مگر حتی می توان تصور کرد کسی صحن گوهرشاد از یاد اش برود تا به نظاره عکس آن، خاطراش را به شمیم حرم، عطرآگین نماید. این آخرین بار که پیش از سفر، مقیم صحن گوهرشاد بودم ناگهان اما، دلم ریخت؛ ترسیدم یادم برود صحن گوهرشاد را. خواستم عکس بیاندازم ولی باز هم غرور دل ام اجازه نداد از ترس پاک شدن حکاکی روی قلبم چند تا صفر و یک روی مموری گوشی اضافه کنم.
نمی دانم تاکنون چندبار شده است که اول صبح یا صلوه ظهر یا حتی نیمه های شب، یک تابلوی به سمت حرم مسیرم را عوض کرده است به سمت حرم. اکنون اما در غربت تابلو های تهران، مشهدی باید باشی تا بفهمی یک تابلوی حرم امام چه کار ها که با دل آدم نمی کند. باید ولی شناس باشی که برای زیارت حرم امام روح الله دلت پر پر بزند وگرنه اگر ولی نشناس باشی در حرم ثامن الحجج هم که باشی باز نمی فهمی سعادت یعنی چه. نمی فهمی زیارت چیست. حکایتت می شود حکایت همان ماهی که چون بیرون از آب افتاد می فهمد آب چیست.
حالم اکنون که چند صباحی از تبعید ام به تهران می گذرد حال پدرمان حضرت آدم است چون از بهشت بیرون اش کردند. حال هوای گرفته ی قبل از باران. بدترین چیز بغضی است که گلوگیر می شود و نمی شکند. هر چه قدر طعم شور گریه شیرین است طعم بغض گلوگیر، تلخ است و تلخی اش جان کاه. پیش تر هیچ گاه تبعید را به چشم مجازات نمی توانستم بنگرم. بیش تر در نظرم حکم تفریح را داشت تا تنبیه اکنون اما از زبان یک تبعیدی اگر بخواهید ماهیت اش را بشنوید باید بگویم هیچ مجازاتی سخت تر از تبعید نیست.
اما سخن آخر
سخن آخر را اول دوست داشتم بگویم اما بی مقدمه نمی شد. سخن آخر با آقا و مولای ماست، حضرت ماه، ارواحنا فداه، که جز ذخیره غایب خدا مولایی نداشت و جز از او یاری نخواست.
آقا جان! تنها امید ما در این غربت غریب تهران نفس کشیدن در شهری است که معطر به نفس های شماست وگرنه این غم غربت، قطعا آخر کار ما را به جنون ختم می نمود.
آقا جان! برخی اگر با نا به کاری هایشان دلتان را به درد می آورند، شما به کرم، جهالتشان را ببخشید و غم به دلتان راه ندهید که این غم، دل عشاق شما را در همه عالم، مکدر خواهد نمود. بیش تر بخندید. لبخند شما تنها دلیل حیات ماست.
ما را با درج لینک یا لوگو و یا نشر مطالب در وبگاه خود حمایت نمائید
یاعلی