شطرنج با ماشین قیامت
شطرنج با ماشین قیامت
پیش تر تعریف این کتاب را مکرر شنیده بودم و در ابتدای تابستان هم از قول آقای جعفریان باز تکرار شیرینی مطالعه این کتاب اشتیاقم را برای خواندنش دوچندان کرد. کتاب را که در قفسه کتابخانه یکی از دوستان دیدم معطل نکردم برداشتم اش. گفت ببر ولی بیار؛ گفتم یک روزه تمامش می کنم، یک روز هم بیش تر نکشید. جذابیت داستان و هنرمندی نویسنده در توصیفات ملموس و عدم اطناب بیهوده کلام، مضاف بر سرنوشت افرادی که باید کتاب را تا آخر بخوانی که سوالاتت درباره شان پاسخ داده شود همه و همه باعث شد تا کتاب را به سرعت بخوانم و به پایان برسانم.
اوج هنرنمایی نویسنده را در دم های سینه زنی و تصویر هیأت رزمندگان باید جست و جو کرد برای بسیجی قهرمان داستان ما در حالی که جانش آن جاست و جسمش در خیابان های شهر. جلوتر که برویم جالب تر هم می شود تقابل مذهب مبارز با مذهب مخدر به زیبایی در رد درخواست بسیجی توسط هوانس، کشیش جوان، تصویر می شود. اما ...
اما نقاط ضعف کتاب هم نقاط کوچکی نیست. برخی ضعف های کتاب اگرچه به احتمال بالا از روی سهل انگاری نویسنده کتاب به وجود آمده اند اما به شدت قدرت کتاب را تنزل می دهند تا جایی که مطمئنم اگر خبرنگاری که از آقای جعفریان درباره پیشنهاد مطالعه تابستانی به جوانان سوال پرسیده بود از من نیز همان سوال را بپرسد هیچ گاه این کتاب را در وحله اول به کسی پیشنهاد نخواهم کرد!
اول از همه باید به ضعف مفرط فلسفه در این کتاب اشاره کنم. در طول داستان قدرت فلسفه یک مرد بخت برگشته که کارش به سر حد جنون رسیده از قدرت فلسفه نوجوان بسیجی به مراتب بالاتر و قوی تر است و حتی در پایان هم که مثلا قدرت فلسفه دوست بسیجی به کمک اش می آید باز با استدلال های آبکی هیچ کمکی به قوت داستان نمی تواند کند. این کتاب که می توانست با ارائه بحث های زیبای فلسفی و نمایش منطق قوی بسیجی نوجوان به پاشنه آشیلی بین کتاب های دفاع مقدس تبدیل شود با عدم نمایش قدرت منطق و فلسفه اسلام عملا کارکرد خود را از دست می دهد و این درحالی است که خوشبینانه به ماجرا نگاه کنیم و نگوییم به ضد خود تبدیل می شود. در تمام طول کتاب تصورم این بود که نویسنده آن در پی بزرگ کردن سوالات در فحوای داستان و در نهایت پاسخ های کوبنده و قاطع به آن هاست اما تنها چیزی که پایان داستان ندیدم همین پاسخ ها بودند و پایان داستان به نحو خیلی بی حالی تمام شد! شاید در نگاه خواننده عیب نباشد گه یک نوجوان 17 ساله در برابر پرسش های فلسفی که چهل – پنجاه سال است در ذهن یک مرد فراموش شده شکل گرفته اند بی جواب بماند اما اگر دنبال عمق استراتژیک نوجوانان شرکت کننده در دفاع مقدس می گردید تنها مطالعه دو کتاب «دیدم که جانم می رود» از حمید داوود آبادی و «پایی که جا ماند» از سید ناصر حسینی پور شما را با روح بلند و معرفت عمیق نوجوانانی که همه اتفاقا از قهرمان این داستان کوچک تر نیز هستند آشنا خواهد نمود. نکته نغز این جاست که قهرمان داستان ما زاده ی خیال نویسنده و در کتاب های پیشین توصیف واقعیت جنگ هستند.
از دیگر نقاط ضعف داستان تصویری است که گاهی از دفاع مقدس ترسیم می شود. برخی قسمت ها داستان روایت گر جنگ سرد و بی روحی است که خواننده را از فضای خود مشمئز می کند و اگر نبود قرینه های دیگر کتاب شاید خواننده گمان می کرد مثلا درباره جنگ جهانی دوم یا ... نوشته شده است. برخی قسمت ها شهری که تصویر می شود بیش تر شبیه تهران غرب زده ی امروز است تا خوزستانی که هنوز هم نتوانسته آب خود را در جوی مدرنیته بریزد.
اگر خواننده این سطور اهل رمان خواندن است قطعا این کتاب را به وی پیشنهاد می کنم چون اولا جذابیت های داستانی و ویژگی های یک رمان خیلی خوب را داراست و ثانیا نکات مثبت قابل تأملی در آن مطرح می شود اما اگر برای مطالعه آثار ناب دفاع مقدس دنبال این کتاب آمده اید احتمالا آن را پس از شصت – هفتاد کتاب دیگر به شما پیشنهاد خواهم داد!